جدول جو
جدول جو

معنی خوب خوی - جستجوی لغت در جدول جو

خوب خوی
خوشخوی، خوش خلق، آنکه خلق نکو دارد:
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر،
فرخی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوب رو
تصویر خوب رو
کسی که چهرۀ زیبا دارد، زیبا، خوشگل، نیکوروی، خوش صورت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش خو
تصویر خوش خو
خوش اخلاق، دارای اخلاق نیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش خوش
تصویر خوش خوش
کنایه از از روی خوشی
کم کم، به تدریج و تأنّی، متدرّج، رفته رفته، اندک اندک، خوش خوشک، کم کم، پلّه پلّه، جسته جسته
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
بدخوی، متکبر. (یادداشت بخط مؤلف) : و بدخوی و متکبر و خشک خوی و جلد باشند و صناعتها خوب کنند و بسیارخواب نباشند
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ خوَشْ / خُشْ)
آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد.
لبیبی.
من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجۀ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی).
خاک سیه بطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد.
ناصرخسرو.
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر.
ناصرخسرو.
بر پایۀ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش
از تو بدروغ ومکر بستاند.
ناصرخسرو.
از عمر بدست طاعت یزدان
خوش خوش ببرد بدانچه بتواند.
ناصرخسرو.
با همه خلق از در خوش صحبتی
خوش خوش و سازنده چون با خایه ای.
سوزنی.
صدر بزرگان نظام دین به تفضّل
گوش کند قطعۀ رهی را خوش خوش.
سوزنی.
خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب
با خاک همی عرضه دهد راز نهان را.
انوری.
خوش خوش از عشق تو جانی میکنم
وز گهر در دیده کانی میکنم.
خاقانی.
خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا.
خاقانی.
بدین تسکین ز خسرو سوز می برد
بدین افسانه خوش خوش روز می برد.
نظامی.
نفس یک یک بشادی می شمارد
جهان خوش خوش ببازی می گذارد.
نظامی.
خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی).
عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست
جان بیاساید که جانان قاتلی است.
سعدی.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه عمر.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ کَ دَ / دِ شُ دَ / دِ)
سخن خوب گوینده، شیرین زبان، خوش مقال، خوش سخن، خوبگو:
سپهبد چنین دادپاسخ بدوی
که ای شاه نیک اختر خوبگوی،
فردوسی،
چنین گفت خودکامه بیژن بدوی
که من ای فرستادۀ خوبگوی،
فردوسی،
فرستاده یی را بنزدیک اوی
سرافراز و بادانش و خوبگوی،
فردوسی،
کسی که ژاژ دراید بدرگهی نشود
که خوب گویان آنجا شوند کندزبان،
فرخی
لغت نامه دهخدا
خوش رأی، نکورأی، نیکورأی:
چنان کرد گنجور کارآزمای
که فرموده شاهنشه خوب رای،
نظامی،
هزار آفرین بر زن خوب رای
که ما را بمردی شود رهنمای،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(قَ / قُو)
خوش قول. آنکه بقول خود وفا کند. آنکه پیمان و قول خود را نشکند. آنکه آنچه قول دهد انجام دهد
لغت نامه دهخدا
(یِ)
زیبایی صورت. رنگ روی خوب. رونق. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بِ خوَشْ / خُشْ)
خواب راحت. خواب امن. خواب عافیت:
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش و مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو.
حافظ.
، رؤیای خوش:
نشنیدی که آن حکیم چه گفت
خواب خوش دید هرکه او خوش خفت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ رَ)
خوش رفتاری. نیکوروی. نیکوروشی. خوش روشی:
هنوزم کهن سرو دارد نوی
همان نقره خنگم کند خوشروی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
گول. احمق. بی شعور. نادان:
گاو خرف خوی خرطبیعت نادان
جز که ز پهلوی خود کباب نیابد.
ظهیر
لغت نامه دهخدا
آنکه بر یک چیز قیام نداشته باشد بلکه در هر زمانی تلون پدید آورد، (آنندراج) (اشتینگاس) (ناظم الاطباء) :
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی،
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است ازدهستان الند بخش حومه شهرستان خوی واقع در 76 هزارگزی شمال باختری خوی، این ده را راه ارابه رو است، ناحیه ای است کوهستانی، آبادی آن در دره قرار دارد، آب و هوای آن سرد ولی سالم میباشد، سکنۀ آنجا 18 تن که بزبان کردی متکلم و بمذهب سنی متدینند، آب این دهکده از چشمه و رود یکماله است و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
شویندۀ چوب،
چنبۀ گازری و کدین، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرف خوی
تصویر خرف خوی
گول، احمق، بی شعور، نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش خطی
تصویر خوش خطی
خوشنویسی خوش خط بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش خوش
تصویر خوش خوش
رفته رفته، آهسته آهسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خود خوری
تصویر خود خوری
عمل خود خور غصه بسیار خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشخوی
تصویر خوشخوی
خوش خلق، با اخلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خود خور
تصویر خود خور
کسی که غضه بسیار می خورد و از غم خوردن ضعیف و نحیف میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوب رو
تصویر خوب رو
زیبا، نیکوروی، جمع خوبرویان
فرهنگ فارسی معین
آرام آرام، آهسته آهسته، اندک اندک، به تدریج، خوش خوشک، کم کم، یواش یواش، به تانی، نم نمک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خوش خو
تصویر خوش خو
Benignly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خوش خو
تصویر خوش خو
de manière bénigne
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از خوش خو
تصویر خوش خو
доброжелательно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خوش خو
تصویر خوش خو
gutmütig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خوش خو
تصویر خوش خو
лагідно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خوش خو
تصویر خوش خو
łagodnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خوش خو
تصویر خوش خو
良性地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خوش خو
تصویر خوش خو
benignamente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خوش خو
تصویر خوش خو
benignamente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خوش خو
تصویر خوش خو
benignamente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از خوش خو
تصویر خوش خو
goedaardig
دیکشنری فارسی به هلندی